اومدم شیفت خواب شیفت شبم . !

اینجا سخت می شه راحت خوابید در عوض جای خوبیه واسه تامل واسه تفکر !

داشتم به آرزوهام فکر می کردم

سال رو به پایانه و چشم به هم بزنیم امسال هم تموم شده 

اما امسال اولین سالیه که من تقریبا به تمام خواسته های پارسالم رسیدم !

چه خواسته های مادی و چه معنوی !

الان دقیقا در جایگاهی هستم که پارسال واسم فقط یه رویای دست نیافتنی بود !

کارم ، درآمدم ، روابطم ، رفع محدودیت هام و تقریبا همه چی الان همونیه که باید باشه .

خدایا شکرت❤

لطفا کمکم کن سال بعدم تو جایگاهی باشم که الان برای سال بعد خودم متصورم مچکرم ????

پ ن : ترجیح می دم نیم ساعت پایانی شیفت خوابم رو با گوش دادن به یه موسیقی آرام بخش بگذرونم . ماه بانو امیر عظیمی .

ماه بانو جان ! این گوی و میدان .


می ترسم !

اما می رم جلو !

هر چقدر در مسیر ترست قدم بر می داری می فهمی چقدر ترس بی اهمیتی رو تو دلت جا داده بودی .

جلوتر که می رم وضع داره بهتر می شه

خودم رو با تجربه های جدیدی رو به رو کردم که قبلا ازشون وحشت داشتم

زیاد از پیشرفت دم زدم

اما هیچوقت ته ته ته دلم انگار باورش نداشتم می دونین دقیقا مسیر برام روشن نبود !

می خواستم پیشرفت کنما اما انگار یچیز گنگ بود خودم نمی دونستم به چی و چه جایگاهی می خوام که برسم فقط انگار یه مسیر شیک و پیک رو انتخاب کرده بودم که رویای هر کسی بود !

من هدف خود خود خود خودم رو انگار نداشتم

اما الان دارم 

من تمام تلاشم اینه که به خودم احترام بذارم❤

خودم رو دوست داشته باشم❤

خودم رو نوازش کنم❤

به سلامتیم اهمیت بدم❤

به خودم هدیه بدم❤

هر چقدر بیشتر از خودم فاصله می گیریم همون قدر از عزیزانم دور می شم !

مناسبتای مهم یادم می ره

دلجویی تو وقت مناسبش یادم می ره

اصلا یادم می ره کی بهم احتیاج داره

هوای کی رو باید بیشتر داشته باشم خیلی طبیعیه !

آدم تا زمانی که نتونه به خودش برسه نتونه خودش رو دوست داشته باشه همون قدرم تو روابطش با بقیه کم میاره .

پ ن : اوایل بهمن یه جشن تولد توپ دعوتم ( تولد یه کوچولوی دوست داشتنی ) بعدش احتمالا از شونزده تا بیست و پنج بهمن یه مرخصی توپ ده روزه تو راهه .

*شاید بشه بعد از سال ها روز تولدم کنار مادرم باشم اگر خدا بخواد حتما می شه ( شمام دعا کنین بشه :) )

#یه پروژه دل شاد کن تو راهه❤????فعلا همه تمرکزم رو اونه که به بهترین شکل انجام بشه که دل طرف بل بل بزنه از شادی ! می خوام نیشش تا بناگوش باز بشه ، می خوام چشاش بدرخشه از ذوق

# وه که چه اوضاعی شده . :)

خدایا شکرت که می تونم بنویسم شکرت????

 

#در تامل شروعی پرشکوه تر ، خردمندانه تر ، هوشمندانه تر و قوی تر

غصه می خورم ، گریه می کنم ، غر می زنم 

اما .

من اهل رکود نیستم !

 


این کلان شهر صنعتی به ظاهر پیشرفته رو اصلا دوست ندارم !

هواش بوی غربت می ده .

من دلم لک زده برای زادگاه کوچیک و با صفای خودم .

اینجا برای اینکه بتونی راحت نفس بکشی باید سوار ماشین بشی و کیلومتر ها بری و بری و بری تازه شاید هوای تازه ای تو اطرافش نصیبت بشه اینجا جنگلی وجود نداره هر چی هست درختکاری های نامنظم و اندکه ، شاید دل مردمی که از بچگی اینجا بزرگ شدن رو خوش کنه اما برای منی که زاده استان مازندرانم و تا چشم کار می کرده جنگل و سرسبزی و صفا و طبیعت دیدم این درختکاری های مصنوعی مثل حصار می مونه مثل قفس . !

تو زادگاه کوچیک من نیازی نیست واسه دیدن آسمون سرت رو بالا بیاری همین که رو به روت رو نگاه کنی آبی دلپذیرش رو می بینی اصلا چرا رو به رو هر طرف رو نگاه کنی می بینی چون خبری از خونه های آپارتمانی سر به فلک کشیده نیست .

دلت هوای دریا رو کنه با ماشین فقط نیم ساعت زمان لازم داری تا برسی به ساحلش تا به آرامش برسی .

دلت جنگل بخواد بازم فوقش یک ساعته می رسی بهش هر چند تو خیابونای شهر کوچولوی ما هم راه بری تپه و کوه های سرسبز مملو از درخت توجهت رو جلب می کنه .

داشتم فکر می کردم مردم شهر های کوچیک تو فکر اینن کلان شهرها چقدر جا برای پیشرفت دارن ! اما مردمای کلان شهر یروزی بالاخره همه تلاششون این می شه که به آرامش و سکوت شهرهای کوچیک برسن . شاید کلی هزینه کنن تا برسن به یه جنگل به یه دریا اما تو زادگاه من همه اینا یکجا جمع شده .

کاری با آدمایی که به دلخوشی های مصنوعی کلان شهر ها خو گرفتن ندارم منظور من اهل دله همونا که دلشون پر می زنه تو طبیعت باشن آدمایی مثل خودم .

من به خواست خودم وارد این کلان شهر نشدم اما اگر شرایطش بود برای برگشتن به زادگاهم حتی یک لحظه درنگ نمی کردم .

 

دلم برای دیدن دوباره این صحنه ها تنگ شده . !

دلم برای عکاسی دوباره تو این فضا تنگ شده .

بهشت من چقدر دلتنگتم .

کاش می شد از لحظه تولد تا تهش ! پیش خودت می موندم و کاش هیچوقت صفا و سادگی تو رو ازم نمی گرفتن .

پ ن : یارب دعای خسته دلان مستجاب کن #حافظ

 

 


بهتره ثبت بشه هر چند با تاخیر . خب من امسال در واقع بهترین و شیرین ترین یلدای عمرم رو تا اینجای زندگیم تجربه کردم !

تو بیمارستان کنار همکاران عزیز و زحمتکشم این شب رو جشن گرفتیم و انصافا همشون پایه بودن و انتظار نداشتم همچون جشن شیک و پیک و دوست داشتنی و لذت بخشی از آب در بیاد ولی خب اومد !

همه یکدل شدن و اصلا اونشب مطرح نبود کی قراره تو کدوم بخش آزمایشگاه کار کنه همه به هم کمک کردیم و هر کس یه گوشه کار رو گرفت تا زودتر تموم بشن و زمان جشن بیشتر باشه به معنی واقعی اونشب همدلی رو حس کردم چون مثلا می دیدم کار من رو چهار نفر همزمان دارن انجام می دن ! خود منم همینطوری بهشون کمک می کردم .

بامزه ترین بخش اونجاش بود که قبل اینکه تصمیم بگیریم جشن طبقه بالا باشه یا پایین یکی از دخترا گیر داد جشن رو ببریم بالا و اون خودش تنها پایین رو ساپورت می کنه تا برگردیم ما هم اصرار می کردیم که جشن بدون اون نمی چسبه و نمی شه اون طبقه پایین تنها بمونه ( قانون بیمارستان اینه که نمی شه بخش طبقه پایین آزمایشگاه خالی بمونه و حداقل یکنفر برای پاسخگویی به بخش ها در مواقع اضطراری باید حضور داشته باشه ) واسه همین ما می خواستیم میز رو پایین بچینیم تا همگی کنار هم باشیم اما این دختر ! با اصرار و بهانه های مختلف می گفت برین بالا !

خلاصه ما وسایل رو برخلاف میلش آوردیم پایین

تو بخش تنها بودم باهاش که چند بار گفت برم و برگردم اونجا بود که ذهن من ! جان جرقه زد????

وقتی برگشت گفتم تو چشمای من نگاه کن !

نگاه کرد . گفتم : تو مگه امسال اولین شب یلدای بعد جشن نامزدیت نبود ؟ گفت : آره . ولی بخاطر شیفتم چند شب زودتر برگزار کردیم . گفتم : الان نامزدت اومد دیدنت که رفتی ؟ گفت : عه ! آره ! از کجا فهمیدی ؟ گفتم هیچی نگو هیچی نگو ! تو می گی ما بریم بالا چون قرار نامزدت امشب تماس بگیره و دوست داری راحت حرف بزنی مگه نه ؟ گفت : وای آره ! گفتم : خو زهرمار ! نمی شد زودتر بگی ؟ گفت : خجالت کشیدم .

هیچی دیگه منده بخاطر راحت بودن اوشون و نامزدش ترفند زدم و همه رو بردم طبقه بالا????

بعدشم یه جشن درست حسابی و مفصل برگزار کردیم که تا اینجای عمرم همچین جشن یلدایی ندیده بودم????

میز ما تشریفاتی ترین میز تو کل بیمارستان بود????????

تزئین پشمک با بنده بود ????

 


برادر جان ! می نویسم برای تو . هر چند خواننده وبلاگ خواهرت نیستی .

بعد از طلاق بابا و مامان من و تو از هم جدا شدیم دیروز اولین دعوای برادر خواهریمون رو تجربه کردیم تو تمام این سال ها انقدر مشکلات اومد وسط ، انقدر از هم دور شدیم که فرصتی برای گپ و گفت نبود .

تو بعد طلاقشون درگیر یکسری مشکلات شدی که خیلی فاصله بینمون رو بیشتر کرد .

می دونی تو دیروز با حرفات بهم ثابت کردی که چقدر محیط رو منش آدما تاثیر گذاره موقع بحث و دعوا ما دو تا آدم کاملا متفاوت بودیم اگر کسی اونجا بود می فهمید که ما دو تا تو دو دنیای کاملا متفاوت سیر کردیم و بزرگ شدیم .

من خیلی وقته تو مسیر خودسازیم اما هیچ وقت تاثیر محیط رو آدما تا این حد برام ملموس نبود اما دیروز این موضوع رو خیلی خوب فهمیدم .

چقدر حرف بهم زدی ! حرفایی که در ظاهر دل شکننده بود اما من دلم نشکست داداشی من اون روح زخمی که تو کالبد یه مرد سی و چهار ساله بود رو دیدم .

می گفتی و می گفتی و می گفتی و فقط با یه جمله جوابم مثل فشفشه می رفتی هوا ! مثل آتشفشان فوران کرده بودی مثل یه دریای بیتاب در تلاطم بودی دوست نداشتی بشنوی اما نمی شد نگم نیاز بود که بشنوی داداشی .

تهش گفتی : خواهر برادری بین ما نیست

گفتم : مشکلت اینه اصل حرف من رو ول کردی و چسبیدی به فرع هر چی خودت دوست داری می شنوی ، برداشت می کنی و واکنش نشون می دی

با عصبانیت گفتی : اصل حرف تو چیه ؟

و من در جواب دو کلمه گفتم : دوست دارم❤

نمی دونم چیشد که تو اون حالت عصبانیتی که بودم با اون حد لجبازی که تو وجودم هست یک لحظه تمام مغز و قلبم دستور داد در جوابت بگم دوست دارم نه بیشتر . نه کمتر .

ووو تو .

تو یکباره سکوت کردی . نمی دونم چت شد ! نمی دونم چی شدی ولی سکوت کردی . دیگه هیچی نگفتی . فقط سکوت کردی .

می دونی این دوست دارم سال های سال بود که نگفتنش یه گوشه قلبم عقده شده بود ! اما هیچوقت نمی شد بگم غرورم نمی ذاشت دوریمون نمی ذاشت فرصتش نمی شد .

اما . دیروز . وسط دعوا . وقتش بود ؟ نمی دونم . خودم نمی دونم چیشد که گفتم .

گفتم : برام مهم نیست چه حسی به من داری تو از پدر و مادرمون ناراحتی اما من بهت بدهکار نیستم حالام هر چی دوست داری بگو اصلا از من متنفر شو بگو نمی خوای منو ببینی هیچ اهمیتی نداره این همه سال مهرت رو تو دلم داشتم از این به بعدم تا ابد دارم .

داداشی .

دیروز چقدر شجاع شده بودم تمام حرفایی که تو دلم بود رو گفتم 

ووو تو .

تو که ناآروم بودی تویی که واقعا کنترلی روی رفتار و حرفات نداشتی تو که همه جوره قاط زده بودی و مسائل مختلف رو بهم می بافتی که خودت رو خالی کنی که فریاد بزنی . چیشدی . بعد گفتن جمله دوست دارم چیشدی که دیگه فقط گوش می کردی .

انگار دوست داشتی فقط بشنوی . انگار سال های سال منتظر شنیدن این جملات بودی .

فکر می کردم بعد دعوامون حالم بد باشه داداشی

اما ته ته ته تهش عقده دلم خالی شد آخخخ که این همه سال چقدر حرف تو دلم مونده بود و دیروز شد که بگم شد که بشنوی .

خالی شدم سبک شدم از همونجایی که گرمای اشک رو روی صورتم حس کردم از همونجا که با تموم وجود حس کردم که وجودم از وجودته هم خون منی حس کردم چقدر به خودم ظلم کردم که این همه سال بهت نگفتم برخلاف جدی بودن ظاهرم همون آبجی کوچیکتم که باهاش کشتی می گرفتی و می ذاشتی برنده بشه ، همون آبجی که حرصش می دادی فقط زورش می رسید با انگشتای کوچیکش موهات رو چنگ بزنه و اونقدر بکشه که داد بزنی ، همون آبجی کوچیکی که همیشه سعی کردی از گل نازک تر بهش نگی !

هنوز همونم .

یه درصد فکر کن دلم از دستت شکسته باشه

یه درصد فکر کن بیخیالت شده باشم

یه درصد فکر کن دیگه نخوامت

زهی خیال باطل .

همچنان دوست دارم بی کم و کاست .

 

 

 

 


- is typing . امروز زیر بارون به یادت بودم وقتی سوار ماشین شدم موقع رانندگی تو دل جاده دوست داشتم وقتی بارون می زنه به شیشه کنارم باشی ته حرفم اینکه دلم خیلی هوات رو کرده بود آخرش اون آهنگی که عشق می کردم باهاش رو گذاشتم و از شیشه خیس ماشین و اون حال و هوام فیلم گرفتم یه لحظه وایسا الان برات می فرستم . فیلم در حال ارساله وقتی رسید و دانلودش کردی نگاه کن ببین جاده چه باحال شده بود . چرا هیچی نمی گی حتما تا الان دیدیش دیگه . قشنگ نبود ؟ حس و ذوقت ما رو کشت ! یچیزی بگو خب .

-(خیره به دایره سرعت شمار ماشین ) و چند ثانیه بعد is typing .

 

می شه از این به بعد یواش تر برونی ؟

 

 

 

نوشته : می شه از این به بعد یواش تر برونی ؟

ترجمه : بدون تو می میرم !❤

 

 


بعضی از آدما هستن یجوری عزیز دردونه خدان که آدم انگشت به دهن می مونه ! 

نگاهشون می کنی یاد خدا می افتی !

حرف می زنن یاد خدا می افتی !

با هر عملشون یاد خدا می افتی !

و با دیدنشون چیزی جز حس خوب و انرژی مثبت نصیبت نمی شه .

یعنی اصلا مهم نیست که رابطه نزدیک و صمیمی باهاشون داشته باشی ، حتی لازم نیست باهاشون حرف زده باشی .

خودشون ، رفتارشون ، اخلاقشون ، منش و معرفتشون کلی حرفه !

اصلا لا به لای آدمای دیگه اینا انگار گلچین شده ان

ادعایی ندارن اما تو خودت می فهمی چقدر با بقیه فرق دارن .

بعضیا هستن که با حرف زدناشون با راهکارهاشون به آدم آرامش می دن ، امیدوارش می کنن ، بهش انرژی می دن .

ولی اونی که حتی حرف نمی زنه و فقط فکر کردن بهش یه کلاس درس خودسازی و خودشناسی و خداشناسیه . دیگه نمی دونم چی بگم . ولی قطعا می دونم این دختر راحت به این نقطه نرسیده ، تلاش عظیمی پشت آرامش الانش می بینم 

+ هم دنیاش رو ساخته هم آخرتش رو .

+ عزیز دردونه خدا یکی اینجا هست که شاید حتی ندونی از تو ، تو وبلاگش نوشت اما ، تو ! خیلی کارت درسته دختر . خیلی .

+ نفیسه❤

 


امروز برنامه نیمه دوم آذر ماه رو دادن و من متوجه شدم شب یلدا تو بیمارستان شیفت شبم :)

به قدری خوشحالم و در پوست خودم نمی گنجم که نمی تونم توصیفش کنم چقدر خوشحالم که دیگه امسالم مثل سال های قبل نمی شه می دونم شب یلدا تو بیمارستان لحظات خیلی خیلی بهتر و مفید تری رو خواهم داشت .

خودم دل دل می کردم که شیفت شب یلدا من باشم

از بین پنج نفر شیفت شب یلدا فقط من شاد و خندونم و بقیه به قدری ناراحت و افسرده شدن که واقعا دلم براشون سوخت کاش انقدر توان و انرژی داشتم که جای هر چهارتاشون خودم کار کنم تا اونا کنار خانواده هاشون باشن .

شب یلدا برای من هیچ فرقی با شب های دیگه نداشته جز چند تا حس خفه کننده از درد و دلتنگی و دوری اینکه باید بشینم سر سفره ای که نه عشقی داره نه شور و حالی و نه خانواده ای که دورش جمع باشن ، نه صدای خنده ای و نه فال حافظ و داستان گویی و هیچی و هیچی هر چی بوده پوچ بوده و پوچ !

امسال دیگه قرار نیست بغض کنم

قرار نیست دلتنگ مادری باشم که نیست

قرار نیست به اجبار بخندم و وانمود کنم حس منم مثل حس دوستداران شب یلداست 

قرار نیست خودم رو الکی ذوق زده نشون بدم

چقدر خوب شد و چقدر خوشحالم بابت این شیفت شب :) مثل هدیه ای بوده که خدا بهم داده چون خیلی وقت بود ازش خواسته بودم شب یلدای امسال حواسش به دلم باشه . چون دله دیگه یجاهایی دیگه خسته می شه نمی کشه . یجاهایی اصلا دوست نداره تو موقعیتش باشه و تحمل کنه .

همش تو فکر این بودم خودم برم به سرپرست بگم مشکلی با شیفت شب یلدا ندارم من رو بنویسه اما روم نمی شد چون همه انقدر مشتاق بودن کنار خانواده هاشون باشن من انقدر شجاعت پیدا نکردم که خودم باشم و رک و راست این خواسته رو مطرح کنم فقط منتظر موندم ببینم برنامه چطور می شه که خداروشکر شد .

دیگه خسته بودم از سفره اجباری هر ساله که برای دلخوش کردن من پهن می شه و چند تا آدم بی حس و بی عشق می شینن دریغ از اینکه دل من با بازیگری و وانمود کردن خوش نمی شه .

دل من بعضی چیزا رو خیلی می فهمه خیلی :)

خلاصه مرسی خدایا 

همونی شد که می خواستم

شکرت :)

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت تفریحی کاردو beaury میرساب Esttab Music یادداشت های روزانه یک دیوانه... دانلود آهنگ جدید کاظم سعیدزاده دعوت به نماز پورتال جامع نسیم ایران